آرتی جانآرتی جان، تا این لحظه: 11 سال و 3 ماه و 28 روز سن داره

نفس دوباره

درد دل مامانی

اگه می گم که قول می دم همیشه باهات باشم اگه بگم که حاضرم فدای اون چشات بشم اگه بگم تو آسمون عشق من فقط تویی اگه بگم بهونه هر نفسم فقط تویی اگه بگم قلبمو من نذر نگاهت می کنم اگه بگم زندگیمو بذر نگاهت می کنم اگه بگم ماه منی هر نفس را ه منی اگه بگم بال منی لحظه پرواز منی  برام ماه شب های بی سحر می شی برام ستاره ماه سفر ولی بدون هر جا باشی یا نباشی مال منی تنها نفس منی........   ...
29 آذر 1391

سیسمونی جوجو

جوجوی مامانی امروز بالاخره و به امید خدا  با کمک مامان بزرگ اتاقت و چیدیم تختت و کمداتو ، همه اسباب بازیاتم چیدیم تو ویترین شیشه ای ، حالا خیالم راحت شد اتاقت خیلی خوشکل شده مامانی یه کم ناراحتم چون مامان بزرگ وقتی کاراش تموم شد رفت خانه بازم ما دوتا تنها شدیم . به امید روزی که جوجوی ما از اتاقش خوشش بیاد ...
29 آذر 1391

فیلم نفس دوباره...

1391/06/14 پسرم امروز من وبابایی باید بریم سونو 3D بالاخره بعد از یک کار پر مشغله و ترافیک زیاد ساعت 8عصر وارد مطب تو نیاوران شدیم نفسم تو سینه حبس شده حسه عجیبی برای اولین بار می خوام این فرشته ای کوچولو رو ببینم وقتی رو تخت رفتم و دکتر مانیتورو به سمتم آورد تا تو رو ببینم عجیبترین لحظه ای بود که توصیفش خیلی سخته بابایی هم جلوم رو صندلی نشسته داره نگاهت میکنه ... پروردگارا حالا می فهمم تو چقدر مهربونی یه جنینی که حالا دستاش پاهاش سرش همه اندامش تشکیل شده ... خیلی زیباست حالا همش تو شکم مامانی وول می خوری دکتر می گه وای چه پسر خوشکل و شیطونی ... بابایی فقط به تو نگاه می کنه و از اینکه این وروجک یه روزی باید بیاد و ... فکر می کنه خلاصه لحظه...
20 آذر 1391

وضعیت مامانی ...

پسرم مامانی تو یه شرکت داروسازی کار میکنه هنوز هیچی نشده مامانی خیلی ورم کردم خیلی ویار دارم هر روز صبح به سختی از خواب بیدار می شم این تهوع دیگه امان نمی ده وقتی ساعت 7 می رسم شرکت دیگه نمی تونم تحمل کنم 1 ساعت فقط ببخشید تو دسشویی بالا می آرم خلاصه بوی غذا خیلی اذیتم می کنه از طرفیم حرف های همکارام دیوانه ام می کنه (البته مهم نیست فرشته کوچولوی من ) که میگن وای چقدر چاق شدی ، وای چقدر ورم کردی ، وا چرا دیگ مثل همیشه شیک و خوش پوش نیستی .... هی انگار خودشون تا حالا باردار نشدن انگار چیز عجیبی ...... مهم نیست فقط مامانی خیلی راحت میگم وا چی مگه؟؟؟ خوب طبیعی دیگه ...  
20 آذر 1391

امروز چه روزی خدایا؟؟؟؟؟؟؟

1391/03/04 امروز پنج شنبه هست و من از صبح خیلی زیر دلم درد میکنه دیگه تحمل این دردو ندارم از طرفی هم دانشگاه هستم اسلامشهر نمیدونم اینجا کجا دکتر برم تا اینکه زنگ میزنم به علی دایی چون فقط اون به من نزدیک بهش می گم و دم ظهر میاد دنبالم تا با هم بریم دکتر و سونوگرافی ،  وقتی سونو شدم دکتر گفت باردارم چند لحظه از خود بی خود شدم انگار همه دنیارو بهم بخشیدن اولش شکه شدم باورم نمی شد خدایا این چه حسی مگه این چه هدیه ای که آدم و دگرگون می کنه ؟؟ خیلی خوشحال بودم نمی دونستم چطوری از تخت بلند بشم . وقتی بیرون اومدیم فقط دوست داشتم به بابایی خبر بدم . فرشته کوچولو باورت نمی شه وقتی می خواستم به بابایی بگم صدام می لرزید وقتی به بابا حمید زنگ زد...
20 آذر 1391

چرا می نویسم در مورد تو ؟

پسرم اسم تو رو تواین وبلاگ نفس دوباره گذاشتم چون با فهمیدن اینکه یه فرشته ای تو راه زندگی رنگ دیگه ای به خودش گرفت تو مثل نفس دوباره ایی بودی که زندگی نفس تازه ای به خود گرفت و فکر کردن و نگاه کردن به زندگی سبزتر شد . پسرم دوست دارم نفس نفس زدن هایی که با تو زمان و سپری می کنه در مورد خودت بنویسم تا بدونی هر دم و بازدم با تو چقدر زیباست و چه حسی داره به امید روزی که با خوندن این خاطرات لذت ببری ...
20 آذر 1391
1